نقل دميري شافعي از امام صادق عليهالسّلام
و در مادّة بَعُوض بالمناسبة مطالبي بسيار نفيس از حضرت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام نقل كرده است، و از جمله گويد: وَ كَانَ الشَّافِعِيُّ يَقُولُ: قَبْرُ مُوسَي الْكَاظِمِ عليهالسّلام التِّرْيَاقُ الْمُجَرَّبُ.
«شافعي ميگفت: قبر امام كاظم عليهالسّلام براي برآوردن حوائج تِرياق مجرّب است.»
بازگشت به فهرست
مباحثة امام صادق عليهالسّلام با ابوحنيفه دربارة رأي و قياس
باري، شيخ طبرسي در «احتجاج» به دنبال روايتي كه دربارة قياس ذكر نموديم ميفرمايد: در روايت دگري از حضرت صادق عليهالسّلام وارد است كه: چون ابوحنيفه به او وارد شد، فرمودند: مَنْ أنْتَ؟! «كه هستي؟!» گفت: من ابوحنيفه ميباشم.
حضرت فرمودند: مُفْتي أهل عراق هستي؟! گفت: آري!
حضرت فرمودند: مَصدر فتواي تو چيست؟! گفت: كِتَابُ الله .
حضرت فرمودند: تو به كتاب خدا به ناسخش و منسوخش، و محكمش و متشابهش عالم ميباشي؟!
گفت: آري!
حضرت فرمودند: به من خبر بده از كلام خداوند عزّوجلّ: وَ قَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهَا لَيَالِيَ وَ أيَّاماً آمِنِينَ .[467]
«ما در آنجا سِيْر كردن را مقدّر نموديم. سِير كنيد در آنجا شبهائي را و روزهائي را با كمال امنيّت.» مراد از آن موضع كجاست؟!
ابو حنيفه گفت: ميان مكّه و مدينه! حضرت رو به هم مجلسان نموده فرمود:
نَشَدْتُكُمْ بِاللهِ هَلْ تَسِيرُونَ بَيْنَ مَكَّةَ وَالْمَدِينَةِ وَ لاَتَأمَنُونَ عَلَي دِمَائِكُمْ مِنَ الْقَتْلِ وَ عَلَي أمْوَالِكُمْ مِنَ السَّرَقِ؟!
«من در حضور خدا با شما احتجاج مينمايم! آيا هيچ شده است كه شما ميان مكّه و مدينه سير كنيد در حالتي كه ايمني بر خونهايتان از كشته شدن، و بر أموالتان از دزدي نداشته باشيد؟!»
گفتند: آري!
حضرت فرمودند: وَيْحَكَ يَا أبَاحَنِيفَةَ! إنَّ اللهَ لاَيَقُولُ إلاَّ حَقّاً!
أخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً .[468]
«و هركس داخل در آن گردد، در أمن و أمان خواهد بود.» آن كدام موضع است؟!
ابوحنيفه گفت: بَيْت الله الحرام ميباشد.
حضرت رو كردند به همنشينان و فرمودند: نَشَدْتُكُمْ بِاللهِ هَلْ تَعْلَمُونَ: أنَّ عَبْدَاللهِ ابْنَ الزُّبَيْرِ وَ سَعِيدَ بْنَ جُبَيْرٍ دَخَلاَهُ فَلَمْيَأمَنَا الْقَتْلَ؟!
«من در حضور خدا با شما احتجاج مينمايم، آيا نميدانيد كه عبدالله بن زبير و سعيد بن جبير داخل آن شدند و از كشته شدن جان بدر نبردند؟!»
گفتند: آري.
حضرت فرمودند: وَيْحَكْ يَا أبَاحَنِيفَةَ إنَّ اللهَ لاَيَقُولُ إلاَّ حقَّاً!
ابو حنيفه گفت: من علم به كتاب الله ندارم. من داراي قياس ميباشم.
حضرت فرمودند: پس نظر كن در قياست اگر تو قياس كننده هستي كه كدام يك در نزد خداوند عظيمتر است: قَتْل يا زِنا؟! ابوحنيفه گفت: قَتْل.
حضرت در اينجا با همان نحوهاستدلال در روايت سابقه در مورد قتل و زنا، و در مورد صلوة و صيام، أبوحنيفه را محكوم نمودند و پس از آن گفتند: الْبَوْلُ أقْذَرُ أمِ الْمَنِيُّ؟! «آيا بول نجستر است يا مَنيّ؟!»
گفت: بَوْل نجستر است.
حضرت فرمودند: اگر بنابر قياس بود واجب بود غسل را دربارة بول نمودن إعمال كنند نه دربارة خروج مَني، در صورتي كه خداوند تعالي غسل را در خروج مني واجب دانسته است نه در بول.
ابوحنيفه گفت: من صاحب رأي هستم.
حضرت فرمودند: رأي تو چيست دربارة مردي كه غلامي داشت، در يك شبخودش زن گرفت و براي غلامش نيز زن گرفت. در شب واحدي هر دو نفر برزنهايشان دخول نمودند، و پس از آن هر دو نفر به سفر رفتند و زنهايشان را در يكاطاق گذاردند. آن دو زن دو بچه زائيدند سپس سقف اطاق به رويشان خراب شد، دو زن بمردند و دو طفل باقي بماندند. بنا بر رأي و نظر تو از اين دو طفل كداميك مالِك است و كدام يك مَملوك؟ و كدام يك وارث است و كدام يك موروث؟!
ابوحنيفه گفت: من احكام حدود و جنايات را ميدانم.
حضرت فرمودند: رأي تو چيست دربارة مرد كوري كه چشم صحيح مردي را بيرون آورده است، و دربارة مرد دست بريدهاي كه دست مردي را قطع نموده است چگونه بر اين دو نفر حدّ جاري ميشود؟!
ابو حنيفه گفت: من مردي هستم كه به احوال انبياء علم دارم.
حضرت فرمودند: به من خبر بده از كلام خداوند به موسي و هارون در وقتي كه آن دو را به سوي فرعون برانگيخت: لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أوْ يَخْشَي .[469]
«به اميد آنكه فرعون متذكّر گردد يا بترسد.» لفظ لَعَلَّ را چون تو بگوئي از آن استفادة معني شك ميگردد؟! گفت: آري!
حضرت فرمودند: آيا چون در كلام خدا آمده است باز هم افادة شكّ ميكند چون گفته است: لَعَلَّهُ؟! ابوحنيفه گفت: نميدانم.
قال عليهالسّلام: تَزْعَمُ أنَّكَ تُفْتِي بِكِتَابِ اللهِ وَ لَسْتَ مِمَّنْ وَرِثَهُ!
وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ قِيَاسٍ، وَ أوَّلُ مَنْ قَاسَ إبْلِيسُ لَعَنَهُ اللهُ، وَ لَمْيُبْنَ دِينُ الاءسْلاَمِ عَلَي الْقِيَاسِ!
وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ رَأيٍ، وَ كَانَ الرَّأيُ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم صَوَاباً وَ مِنْ دُونِهِ خَطَأً، لاِنَّ اللهَ تَعَالَي يَقُولُ: فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أرَيكَ اللهُ،[470] وَ لَمْ يَقُلْ ذَلِكَ لِغَيْرِهِ.
وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ حُدُودٍ، وَ مَنْ اُنْزِلَتْ عَلَيْهِ أوْلَي بِعِلْمِهَا مِنْكَ!
وَ تَزْعَمُ أنَّكَ عَالِمٌ بِمَبَاعِثِ الانْبِيَاءِ، وَ لَخَاتَمُ الانْبِيَاءِ أعْلَمُ بِمَبَاعِثِهِمْ مِنْكَ!
لَوْلاَ أنْ يُقَالَ: دَخَلَ عَلَي ابْنِرَسُولِ اللهِ فَلَمْيَسْألْهُ عَنْ شَيْءٍ مَا سَألْتُكَ عَنْ شَيْءٍ! فَقِسْ إنْ كُنْتَ مُقِيساً!
«حضرت به او فرمودند: تو معتقدي كه به كتاب خدا فتوي ميدهي در حالي كه از وارثان علم كتاب نيستي!
و اعتقاد داري كه دارندة قياس هستي در حالي كه اوَّلين كسي كه قياس كرد ابليس بود - لعنه الله - و دين اسلام بر اساس قياس بنا نشده است.
و اعتقاد داري كه صاحب رأي ميباشي در حالي كه رأي از رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم صواب بود، و از غير او خطاست، به جهت آنكه خداوند تعالي ميفرمايد: در ميان آنها حكم كن به آنچه كه خدا به تو نمايانده است. و اين خطاب را براي غير پيامبر نكرده است.
و اعتقاد داري كه به احكام حدود و ديات اطّلاع داري در حالي كه آن كس كه بر او آيات حدود نازل شده است از تو عالمتر ميباشد.
و اعتقاد داري كه عالم به تواريخ پيامبران هستي در حالي كه خاتمالانبياء به كيفيّت بعثتشان از تو عالمتر ميباشد.
و اگر مردم نميگفتند: ابوحنيفه داخل بر پسر رسول خدا شد و او از وي هيچ سوال ننمود، من أبداً از تو مسألهاي نميپرسيدم. « اينك قياس كن اگر اهل قياسي!»
أبوحنيفه گفت: بعد از اين مجلس من أبداً در دين خدا به رأي و قياس سخن نميگويم!
حضرت فرمود: أبداً چنين نيست. حبّ رياست دست از سرت برنميدارد همان طور كه از آنان كه پيش از تو بودهاند دست برنداشت. - تمام خبر.»[471]
و از عيسي بن عبدالله قُرَشي روايت است كه گفت: ابوحنيفه بر امام ابوعبدالله عليهالسّلام وارد شد و حضرت به او گفتند: اي ابوحنيفه به من رسيده است كه تو قياس ميكني؟!
گفت: آري!
حضرت گفتند: قياس مكن زيرا اوَّلين قياس كننده إبليس لعنه الله بود كه گفت: خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.[472] ابليس ميان آتش و خاك را مقايسه كرد و اگر مقايسه مينمود نوريّت آدم را به نوريّت آتش، و فرق مابين دو نور را ميفهميد و مقدار صفاي يكي را بر دگري باز مييافت آن قياس اوَّل را نميكرد.[473]
محمد بن يعقوب كليني روايت ميكند از علي بن ابراهيم از پدرش، و محمد بن اسمعيل از فَضل بن شاذان جميعاً از ابن أبيعُمَير از عبدالرّحمن بن حجّاج از أبان بن تَغْلِب كه گفت:
قُلْتُ لاِبيعَبْدِاللهِ عليهالسّلام: مَا تَقُولُ فِي رَجُلٍ قَطَعَ أصْبَعاً مِنْ أصَابِعِ الْمَرْأةِ كَمْ فِيهَا؟! قَالَ: عَشَرٌ مِنَ الاءبِلِ. قُلْتُ: قَطَعَ اثْنَيْنِ؟ قَالَ: عِشْرُونَ. قُلْتُ: قَطَعَ ثَلاَثاً؟ قَالَ: ثَلاَثُونَ. قُلْتُ: قَطَعَ أرْبَعاً؟ قَالَ: عِشْرُونَ.
قُلْتُ: سُبْحَانَ اللهِ يَقْطَعُ ثَلاَثاً فَيَكُونَ عَلَيْهِ ثَلاَثُونَ، وَ يَقْطَعُ أرْبَعاً فَيَكُونَ عَلَيْهِ عِشْرُونَ؟! إنَّ هَذَا كَانَ يَبْلُغُنَا وَ نَحْنَ بِالْعِرَاقِ فَنَبْرَأُ مِمَّنْ قَالَهُ وَ نَقُولُ: الَّذِي جَاءَ بِهِ شَيْطانٌ.
فَقَالَ: مَهْلاً يَا أبَانُ، هَكَذَا حَكَمَ رَسُولُ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم؛ إنَّ الْمَرْأةَ تُقَابِلُ الرَّجُلَ إلَي ثُلْثِ الدِّيَةِ، فَإذَا بَلَغَتِ الثُّلْثَ رَجَعَتْ إلَي النِّصْفِ.
يَا أبَانُ إنَّكَ أخَذْتَنِي بِالْقِيَاسِ. وَالسُّنَّةُ إذَا قِيسَتْ مُحِقَ الدِّينُ .[474]
«گفتم به ابوعبدالله عليهالسّلام: چه ميگوئي راجع به مردي كه يك انگشت از انگشتان زن را بريده است؟! ديهاش چقدر است؟! گفت: ده نفر شتر.
گفتم: دو انگشت زن را بريده است؟! گفت: بيست نفر شتر. گفتم: سه انگشت زن را بريده است؟! گفت: سي نفر شتر. گفتم: چهار انگشت زن را بريده است؟! گفت: بيست نفر شتر. گفتم: سبحان الله! سه انگشت را ميبرد بر عهدة او سي نفر شتر ميباشد، و چهار انگشت را ميبرد و بر عهدة او بيست نفر شتر؟! اين كلام هنگامي كه ما در عراق بوديم به ما ميرسيد و ما از گويندهاش تبرّي ميجستيم و ميگفتيم: آورندة اين سخن، شيطان است.
حضرت فرمود: اي أبان قدري مهلت بده! رسول خدا اينطور حكم فرموده است كه زن با مرد تا ثلث ديه برابري ميكند و چون به ثلث برسد، به نصف بر ميگردد.[475]
اي أبان تو با من از طريق قياس محاجّه نمودي. و سنَّت اگر بنا شود از طريق قياس به دست آيد بنيان دين، محو و نابود ميگردد.»
بازگشت به فهرست
اهل قياس حلال و حرام را به يكديگر تبديل ميكنند
سيد رضيالدّين ابوالقاسم علي بن موسي ابن طاوس الحسني الحسيني در كتاب ارزشمند «طرائف» پس از شرح مُشْبِعي در اثبات علل بطلان قياس و تحقيق در منشأ آن و طَعْن بر عاملين به آن، ميرسد بدينجا كه ميگويد: خطيب در تاريخش و ابنشيرويه ديلمي روايت كردهاند كه: پيامبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم گفت: سَتَفْتَرِقُ اُمَّتِي عَلَي بِضْعٍ وَ سَبْعِينَ فِرْقَةً، أعْظَمُهَا فِتْنَةً عَلَي اُمَّتِي قَوْمٌ يَقِيسونَ الاُمُورَ، فَيُحَرِّمُونَ الْحَلاَلَ وَ يُحَلِّلُونَ الْحَرَامَ.[476]
«البتّه درآينده امَّت من بر هفتاد و اندي فرقه متفرّق ميگردند. آن قومي فتنهاش بر امَّت من عظيمتر است كه امور را به قياس به دست ميآورند، بنابراين حلال را حرام و حرام را حلال مينمايند.»
و من واقف شدهام بر كتابهاي علماي عترت پيامبرشان، و ايشان اجماع دارند بر تحريم عمل به قياس. و اخبار اين مردماني كه داراي مذاهب اربعه ميباشند و در كتب صحاحشان ضبط نمودهاند، شهادت ميدهد بر آنكه: عترت پيغمبرشان تا روز قيامت با كتاب پروردگارشان مخالفتي ندارند. از اين گذشته، در اخبار متظاهرهاي علماء اسلام، منع عمل به قياس و رأي را روايت كردهاند.
بازگشت به فهرست
ابوبكر عمل به رأي و قياس را جايز نميدانست
از آنجمله است آنچه كه از ابوبكر روايت نمودهاند كه گفت:
أيُّ سَمَاءٍ تُظِلُّنِي وَ أيُّ أرْضٍ تُقِلُّنِي إذَا قُلْتُ فِي كِتَابِ اللهِ بِرَأيي؟
«كدام آسمان است كه بر من سايه افكند، و كدام زمين است كه مرا بر روي خود حمل كند اگر من در كتاب خدا با رأي خودم سخن گويم؟!»
و از آن جمله است آنچه كه از عمر بن خطّاب روايت شده است كه گفت:
إيَّاكُمْ وَ أصْحَابَ الرَّأيِ فَإنَّهُمْ أعْدَاءُ السُّنَنِ، أعْيَتْهُمُ الاحَادِيثُ أنْيَحْفَظُوهَا فَقَالُوا بِالرَّأيِ فَضَلُّوا وَ أضَلُّوا.
«بپرهيزيد از صاحبان رأي، زيرا آنان دشمنان سنَّتها هستند. چون حفظ كردن احاديث بر ايشان سخت آمد به رأي روي آوردند، پس هم خودشان گمراه شدند و هم دگران را گمراه كردند.»
و از آن جمله است آنچه كه روايت كردهاند از عُمَر كه به شُرَيح قاضي نوشت در وقتي كه نائب او در امر قضاوت بود: اِقْضِ بِمَا فِي كِتَابِ اللهِ. فَإنْ جَاءَكَ مَا لَيْسَ فِي كِتَابِ اللهِ فَاقْضِ بِمَا فِي سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ. فَإنْ جَاءَكَ مَا لَيْسَ فِي سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم فَاقْضِ بِمَا أجْمَعَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِلْمِ. فَإنْ لَمْتَجِدْ فَلاَ عَلَيْكَ أنْ لاَتَقْضِيَ!
«در ميان مردم حكم كن بر طبق كتاب خدا. و اگر براي تو قضيّهاي پيشامد كرد كه حكمش در كتاب خدا نبود پس حكم كن طبق آنچه كه در سنَّت رسول الله آمده است. و اگر براي تو امري پيش بيايد كه در سنَّت رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نباشد پس حكم كن طبق آنچه كه اهل علم بر آن اجماع دارند. و اگر چنين هم نيابي، بر تو باكي نيست كه قضاوت نكني!»
و از آن جمله است آنچه را كه روايت كردهاند از عبدالله بن عباس كه گفت: لَوْجَعَلَ اللهُ لاِحَدٍ أنْ يَحْكُمَ بِرَأيِهِ لَجَعَلَ ذَلِكَ لِرَسُولِ اللهِ؛ قَالَ اللهُ لَهُ: وَ أنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أنْزَلَ اللهُ.[477] وَ قَالَ: إنَّا أنْزَلْنَا إلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أرَيكَ اللهُ[478]. وَ لَم يَقُلْ: بِمَا رَأيْتَ!
«اگر خداوند براي احدي چنين قرار داده بود كه بتواند با رأي خويشتن حكمكند، البته آن را براي رسول الله قرار ميداد؛ خداوند ميگويد: و اينكه حكم كني در ميان آنان به آنچه كه خدا فرو فرستاده است. و نيز ميگويد: ما به سوي توكتاب را فرو فرستاديم به حق، تا اينكه در ميان مردم حكم دهي به آنچه كه خداوند به تو نمايانده است. و نگفته است: به آنچه كه رأي تو بر آن قرار گرفته است!»
و نهي از قياس از عبدالله بن مسعود، و عبدالله بن عُمر، و مسروق بن سيرين، و ابيسَلِمَة بن عبدالرّحمن وارد شده است. بنابراين اگر عمل به قياس در زمان پيغمبرشان مشروع بود، از نظر اين جماعت، و از نظر عترت پيامبرشان و أتباعشان از علما پنهان نميگشت.[479]
بازگشت به فهرست
عمل به رأي و قياس از عظيمترين مهالك است
كليني در باب النَّهي عن القولِ بِغَيْر علم از جمله با سند خود روايت ميكند از عبدالرّحمن بن حجّاج كه گفت: حضرت امام صادق عليهالسّلام به من گفتند: إيَّاكَ وَ خَصْلَتَيْنِ، فَفِيهِمَا هَلَكَ مَنْ هَلَكَ: إيَّاكَ أنْ تُفْتِيَ النَّاسَ بِرَأيِكَ أوْ تَدِينَ بِمَا لاَتَعْلَمُ![480]
«مبادا كه دست خود را به دو خصلت بيالائي، چرا كه در آن دو خصلت هلاك شده است كسي كه هلاك شده است: مبادا با رأي و نظريّة خودت به مردم فتوي دهي، يا عمل دين خود را بر چيزي كه نميداني قرار دهي!»
و از جمله با سند خود روايت ميكند از ابن شبرمه[481] كه گفت: مَا ذَكَرْتُ حَدِيثاً سَمِعْتُهُ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلام إلاَّ كَادَ أنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي. قَالَ: حَدَّثَنِي أبِي عَنْ جَدِّي عَنْ رَسُولِ الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم - قَالَ ابنُشُبْرُمة: وَ اُقْسِمُ بِاللهِ مَا كَذَبَ أبُوهُ عَلَي جَدِّهِ وَ لاَ جَدُّهُ عَلَي رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم - قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم: مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَائيسِ فَقَدْ هَلَّكَ وَ أهْلَكَ.[482] وَ مَنْ أفْتَي النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ هُوَ لاَيَعْلَمُ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ، وَ الْمُحْكَمَ مِنَ الْمُتَشَابِهَ فَقَدَ هَلَّكَ وَ أهْلَك[483]َ.
«من هيچ گاه به خاطر نميآورم حديثي را كه از جعفر بن محمد عليهماالسلام شنيدهام مگر آنكه نزديك است دل من پاره گردد. گفت: حديث كرد براي من پدرم از جدَّم رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم - ابنشبرمه ميگويد: من به خدا سوگند ميخورم كه نه پدرش بر جدَّش دروغ بسته است و نه جدَّش بر رسول خدا - كه جدَّش گفت: رسول خداصلّياللهعليهوآلهوسلّم فرمود: كسي كه عمل به مقياسها كند، خود را در عظيمترين مهالك در انداخته است، و كسي كه بدون علم فتوي دهد،و ناسخ را از منسوخ، و محكم را از متشابه بازنشناسد خود را در عظيمترين مهالك در انداخته است.»
و همچنين كليني در باب البِدَع و الرَّأي و المقائيس از جمله با سند خود از أبوشَيبة خراساني روايت كرده است كه گفت: از حضرت امام ابوعبدالله عليهالسّلام شنيدم كه ميگفت: إنَّ أصْحَابَ الْمقَائيسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْمَقَائيسِ، فَلَمْتَزِدْهُمُ الْمَقَائيسُ مِنَ الْحَقِّ إلاَّ بُعْداً، وَ إنَّ دِينَ اللهِ لاَيُصَابُ بِالْمَقَائيسِ .[484]
«عمل كنندگان به قياس، طلب علم مينمايند از روي قياس. بنابراين قياس آنان را پيوسته از حقّ دور ميكند، و تحقيقاً دين خدا با قياس به دست نميرسد.»
بازگشت به فهرست
روايات شيعه در حرمت عمل به قياس
و همچنين كليني با سند خود از محمد بن حكيم روايت مينمايد كه گفت: منبه امام ابوالحسن موسي الكاظم عليهالسّلام عرض كردم: فدايت گردم! ما در دين فقيهشدهايم، و به بركت شما خداوند ما را از مردم بينياز گردانيد، تا به جائي كهجماعتي از ما در مجلسي هستند، و مردي از رفيقش مسأله را ميپرسد و از بركتو مِنّـتي كه خداوند بر ما از شما خاندان نهاده است جوابش را حاضر ميبيند.
امّا گهگاهي مسألهاي بر ما وارد ميگردد كه نه از تو و نه از پدرانت در آن چيزي نرسيده است.
ما نظر ميكنيم به بهترين از مسائلي كه در نزد ما ميباشد، و به موافقترين چيزهائي كه از شما به ما رسيده است و طبق آن عمل ميكنيم؟!
حضرت فرمود: هيهات، هيهات كه اين كار درست باشد! سوگند به خدا اي ابنحكيم كه هلاك شده است آن كس كه هلاك شده است به واسطة اين امور.
ابن حكيم گفت: پس از اين حضرت فرمود: لَعَنَ اللهُ أبَاحَنِيفَةَ كَانَ يَقُولُ: قَالَ عَلِيٌّ وَ قُلْتُ![485] «خدا لعنت كند ابوحنيفه را! اين طور بود كه ميگفت: علي چنان گفت و من چنين ميگويم.»
و همچنين كليني با سند خود روايت ميكند از ابوشَيبة كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليهالسّلام كه ميگفت: ضَلَّ عِلْمُ ابْنِشُبْرُمَة عِنْدَالْجَامِعَةِ: إمْلاَءُ رَسُولِاللهِصلّياللهعليهوآلهوسلّم وَ خَطُّ عَلِيٍّ عليهالسّلام بِيَدِهِ. إنَّ الْجَامِعَةَ لَمْ تَدَعْ لاِحَدٍ كَلاَماً. فِيهَا عِلْمُ الْحَلاَلِ وَالْحَرَامِ. إنَّ أصْحَابَ الْقِيَاسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْقِيَاسِ، فَلَمْ يَزْدَادُوا مِنَ الْحَقِّ إلاَّ بُعْداً. إنَّ دِينَ اللهِ لاَيُصَابُ بِالْقِيَاسِ.[486]
«علم ابن شُبْرُمه در برابر جامعه گم است. جامعه به املاء پيغمبر خدا و به دستخطّ خود علي عليهالسّلام ميباشد. تحقيقاً جامعه براي أحدي سخني باقي نگذارده است در آن علم حلال و حرام است. عمل كنندگان به قياس علم را از راه قياس طلبيدهاند، بنابراين اينگونه عمل راهشان را به حق دور كرده است. تحقيقاً دين خدا را نميتوان با قياس به دست آورد.»
و همچنين كليني از جمله با سند خود روايت ميكند از زُرَارَة كه گفت: من از امام جعفرالصّادق عليهالسّلام راجع به حلال و حرام پرسيدم.
قَالَ: حَلاَلُ مُحَمَّدٍ حَلاَلٌ أبَداً إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ، وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أبَداً إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ. لاَيَكُونُ غَيْرَهُ وَ لاَيَجِيءُ غَيْرُهُ.
و قال: قال عليٌّ عليهالسّلام: مَا أحَدٌ ابْتَدَعَ بِدْعَةً إلاَّ تَرَكَ بِهَا سُنَّةً.[487]
«فرمود: حلال محمّد حلال است هميشه تا روز قيامت، و حرام او حرام است هميشه تا روز قيامت. غير او نميباشد و غير از او چيزي نخواهد آمد.
و فرمود كه علي عليهالسّلام فرمود: هيچ كس نيست كه بدعتي بگذارد مگر آنكه بدان سُنَّتي را ترك نموده است.»
باري، كلام ما در احوال شافعي كه مخالفت با رأي و استحسان و قياس ظنّي داشت بدينجا كشيد.
مُحَمَّد زُهْري نجّار كه از علماي أزهر و متصدّي اشراف بر طبع و تصحيح مجلّدات كتاب «الاُمّ» شافعي بوده است، از جمله در مقدّمهاش بر اين كتاب گويد: و آنچه كه شافعي را بدين درجه از برداشتن گامهاي استوار و محكم كه در حيات علميّهاو منتج نتيجه بود، رسانيد آن بود كه او به أدب اهل باديه و بيابان و صحرا متأدِّب بوده است، و بر علوم لغت عربيّت چه فصيحش و چه غريبش واقف بوده است، و اشعار عرب و ايَّام عرب را حفظ داشته است. لهذا وي حجّتي گرديد در لغت و خصوصاً در اشعار هُذَلِيِّين.
و پس از آنكه مفصّلاً شرح حال او، و علوم او، و سفرهاي او را ذكر ميكند ميگويد: مسافرت سوم او[488] به عراق به علت آن بود كه: در خلال اين سنوات، امام ابويوسف در سنة 182 بمرد. و پس از وي امام محمد بن حسن در سنة 188 بمرد. و هارون الرَّشيد در سنة 193 بمرد و مردم با مأمون به خلافت بيعت كردند. و آوازة محبّت او با علويّين و عطوفت وي با آنها همه جا را گرفت.
بازگشت به فهرست
وفات شافعي و برخي از اشعار او
شافعي ديد كه بايد به بغداد برگردد، و چون برگشت يك ماه در آنجا درنگ كرد و به درس اشتغال يافت و در 28 شوّال سنة 198 وارد مصر شد و در آنجا بماند تا وفات كرد.
و در شب جمعة اخير از شهر رجب سنة 204 رحلت يافت. و فردا مراسم تكفين و تدفين او به عمل آمد. بعد از نماز عصر جنازه را بيرون آوردند، و چون بهخيابان سَيِّدَه نَفِيسَه - كه امروز بدان اسم معروف است - رسيد سيّده نفيسه بيرون آمد و امر كرد تا جنازه را در خانة او وارد كردند، و بر آن نماز خواند و طلب ترحّم نمود. سپس جنازه را حركت دادند تا به قرافة صُغْري رسيدند و در آنجا دفن كردند.
از جمله اشعار شافعي در معني حُريّت و لزوم قناعت، و ذلّت ملازم با سوال و طلب اين است:
الْعَبْدُ حُرٌّ إنْ قَنِعْ الْحُرُّ عَبْدٌ إنْ قَنَعْ[489] 1
فَاقْنَعْ وَ لاَتَقْنَعْ فَلا شَيْءٌ يَشِينُ سِوَي الطَّمَعْ 2
1- «بنده و غلام، آزاد است اگر به روزي تقدير شده راضي گردد. و مرد آزاد بنده است اگر سوال كند و راه تذلّل و مسكنت پيش گيرد.
2- پس تو قناعت كن و به روزي مقدّ راضي شو، و راه ذلّت و سوال را نپيما، چرا كه انسان را چيزي معيوب نميكند سواي طمع و آز و حرص كه او را به زشتيها ميرساند.»
و از اينجا مييابي كه: قناعت و عزّت نفس را با رضايت و خشنودي به آنچه كه خداوند روزي كرده است ميداند.
أمْطِرِي لُولُواً جِبَالَ سَرَنْدِي بَ وَفِيضِي آبَارَ تَكْرُورَ تِبْراً 1
أنَا إنْ عِشْتُ لَسْتُ اَعْدَمُ قُوتا وَ إذَا مِتُّ لَسْتُ اَعْدَمُ قَبْراً 2
هِمَّتِي هِمَّةُ الْمُلُوكِ وَ نَفْسِي نَفْسُ حُرَّةٍ تَرَي الْمَذَلَّةَ كُفْراً 3
1- «اي كوههاي سرنديب بر دامنة خود لولو تر بباريد، و اي چاههاي تكرور به عوض آب، طلاي خالص از خود بجوشانيد و فيضان دهيد!
2- من اگر زنده بمانم اين طور نيستم كه غذائي نيابم، و اگر بميرم اين طور نيستم كه بدون قبر بمانم.
3- همّت من همّت شاهانه است، و نفس من نفس آزادهاي است كه مَذَلَّت را كفر ميشمارد.[490]»
بازگشت به فهرست
شرح حال احمد بن حنبل
بحث در پيرامون احمد بن محمد بن حَنْبَل شَيْباني مروزي بغدادي
سيد محقق و عالم متضلّع سيد محمدباقر خوانساري در كتاب «روضات» خود آورده است:
«رَابِعُ أرْبَعَةِ النَّاسِ، و سَابِعُ سَبْعَةٍ ليس يكون بواحدٍ منهم القياسُ؛»
«الاءمامُ عِزُّ الدِّين أبوعبدالله أحمد بن محمد بن حَنْبَل بن»
«هلال بن أسَد الشَّيْبانيّ النَّسْل المروزيّ الاصل»
«البغداديّ المَنْشَأ و المسكن و الخاتمة»
نسب نامبارك او به ذُوالثُّديَّة ملعون رئيس الخوارج بر مخالفت اميرالمومنين عليهالسّلام منتهي ميگردد، و بدين جهت اشتهار دارد انحراف او از ولاء آنحضرت انحراف شديدي با وجود آنكه او از بزرگان أئمّة اهل سنَّت و جماعت و قائلين به خلافت او و وجوب ولاء و متابعت اوست لا محاله گرچه بعد از آن سه خليفه باشد. بلكه از او روايت شده است كه گفت: من حفظ دارم و يا حديث ميكنم با سند متّصل از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم سي هزار حديث در فضائل علي بن أبيطالب عليهالسّلام .
و از امام ثعلبي مفسّر مشهور كه ترجمة احوال او انشاء الله خواهد آمد، روايت است كه گفت: از احمد بن حنبل نقل است كه گفته است: مَا جَاءَ لاِحَدٍ مِنْ أصْحَابِ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم مَا جَاءَ لِعَلِيٍّ عليهالسّلام مِنَ الْفَضَائِلِ. «آن مقدار از فضائلي كه براي علي عليهالسّلام آمده است، براي هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نيامده است.»
و از «مناقب» ابن شهر آشوب مازندراني نقل است كه: از صاحب كتاب «مَعْرِفَةُ الرِّجال» حكايت نموده است كه: علت عداوت احمد بن حنبل با اميرالمومنين عليهالسّلام آن بوده است كه: در روز نهروان جَدِّ او: ذُوالثُّدَيَّه را اميرالمومنين عليهالسّلام كشتند. و اگر چه محتمل است كه باعث بر عداوت او نيز آن چيزي باشد كه در آينده در ذيل ترجمة قاضي ابنخلّكان بر آن وقوف خواهي يافت.
و بالجمله ابنخلّكان بعد از بيان ترجمة احوال او - نزديك به آنچه كه ما ذكر كرديم - گويد: مادرش از مَرْو خراسان در حالي كه به وي آبستن بود خارج شد، و او را در بغداد در ماه ربيع الاوَّل سنة صد و شصت و چهار زائيد. و برخي گفتهاند: در مرو زائيد و او را شيرخواره به بغداد آورد. و وي امام محدِّثين بود. كتاب خود: «مُسْنَد» را تصنيف كرد، و در آن گردآورد مقدار احاديثي را كه امكان آن براي احدي از محدّثين نبود. و نقل است كه: او هزار هزار حديث حفظ داشته است، و از خواصّ اصحاب شافعي بوده است، و پيوسته ملازم وي بود تا شافعي به مصر كوچ كرد.
ابنخلَّكان در حق او از زبان شافعي گويد: من از بغداد بيرون شدم در حالي كه مُتَّقيتر و فقيهتر از ابن حنبل را در آنجا بجاي نگذاشتم.
وي را براي قول به «خَلْقِ قرآن» فرا خواندند و او اجابت نكرد. پس او را زدند و حبس نمودند و وي بر امتناع آن اصرار داشت. احمد بن حنبل نيكو چهره و متوسّط القامَة بود. با حناء خضابي ملايم مينمود. و در محاسنش موهاي سياه كمي پيدا بود.[491] صاحب «روضات» ميرسد بدينجا كه ميگويد:
بازگشت به فهرست
قول احمد بن حنبل به قديم بودن قرآن
و بايد دانست كه اين احمد از قائلين به قديم بودن كلام نفسي بود و از اين جهت از ملتزمين به تعدّد قدماء بود، همانطور كه مذهب اشاعره از عامّه بدين گونه ميباشد. و شديداً قول به مخلوقيّت قرآن را براي خداي تعالي انكار مينمود مانند آنان كه از فلاسفه قول به حدوث هيولاي نفسانيّه را انكار كردند و اعتنا به مداليل آيه و اخبار نكردند.
و از اين دو اشتباه، أجلّة از ماهرين اصحاب ما در اصول اعتقادات بمالا مزيد عليه پاسخ گفتهاند. و در احاديث معتبرة ما به نقل صدوق ابن بابويه قمّي؛ در كتاب «توحيد» و غيره، براي تو موجبات زيادتي بصيرت در بطلان اين مذهب فراوان است.
نقل است كه چون نوبت خلافت به معتصم عباسي معاصر مولانا الاءمام الجواد التَّقي عليهالسّلام منتهي گرديد، و امر رياستهاي دينيّه را به شيخ عبدالرَّحمن بن اسحق، و ابوعبدالله بن داود أيادي متولّي قضاء عراق واگذار كرده بود، و آن دو نفر بر قول به «خَلْق قرآن» اصرار داشتند، لاجرم معتصم احمد بن حنبل را به قول مخلوقيّت قرآن فراخواند و مجلسي را براي مناظرة اين دو نفر و غير آنها از نُبَلاء در علم اصول اعتقادات با احمد بن حنبل تشكيل داد، و اين مجلس در ماه رمضان از ماههاي سنة دويست و بيست بود. به هر گونه كه با وي بحث كردند او ملزم به أدّلة ايشان نگشت، و ملتزم به كلامشان نشد. معتصم امر كرد تا او را با شلاّق به قدري زدند كه بيهوش شد، و پوست بدنش پاره گرديد، و او را با غلّ و زنجير محبوس نمود، و او بر امتناع خود اصرار داشت و در حبس مدّت درازي بماند و با وجود اين او هميشه بر نمازجمعه و جماعت حضور مييافت و فتوي ميداد و بيان حديث مينمود تا معتصم بمرد و واثِق زمام امر خلافت را به دست گرفت. او هم مانند پدرش مِحْنَت را ظاهر كرد و به احمد گفت: نبايستي با احدي ملاقات كني، و نبايستي در شهري كه من هستم بوده باشي.
احمد مختفي شد، و براي نماز هم بيرون نميآمد، و به كارهاي ديگر نيز بيرون نميرفت تا واثق أيضاً بمرد. و مُتَوَكِّل زمام امور را متصدي شد. متوكّل احمد را احضار كرد و اكرام نمود و مالي را براي او ارسال داشت و او قبول ننمود، و آن را توزيع كرد. متوكّل براي اهل بيت او و فرزندان او در هر ماه چهار هزار شهريّه مقرّر نمود و اين شهريّه پيوسته به خانوادة او ميرسيد تا متوكّل بمرد.
و در ايّام متوكّل، سنّت ظهور پيدا نمود، و به آفاق نوشت: مِحْنَت مرتفع گرديد، و سنَّت ظاهر شد. متوكّل اهل سنّت را گشايش داد و نصرت نمود و در مجالسشان سخن به سنّت ردّ و بدل ميگرديد.
صَفدي به طوري كه در «كشكول» از او نقل كرده است، پس از ذكر مقداري از آنچه كه ما ذكر كرديم گويد: و پيوسته و روز به روز معتزله در قوّت و رشد بودند تا ايّام متوكّل كه خاموش شدند و در اين ملت اسلاميّه كسي كه بدعتش از معتزله بيشتر باشد وجود ندارد.
و پس از آن گويد: از مشاهير معتزلهاند: جاحِظ، و أبُوهُذَيْل عَلاَّف، و ابراهيم بن نَظَّام، و واصِل بن عَطاء، و احمد بن حافِظ، و بِشْر بن مُعْتَمِر، و مَعْمَر بن عَبَّاد سَلمي، و أبوموسي بن عيسي مرداد معروف به راهب معتزله، و ثمامة بن أشرف، و هشام بن عُمَر، و قُرْطبي، و ابوالحسن بن أبيعمر، و خَيَّاط استاد كعبي، و ابوعلي جُبَائي استاد شيخ ابوالحسن اشعري در ابتداي امر، و پسرش، ابوهاشم عبدالسَّلام. و اين جماعت مذكوره روساي مذهب اعتزال هستند.
و اغلب شافعيها اشعري، و اغلب حنفيها معتزلي، و اغلب مالكيها قَدَري، و أغلب حنبليها حَشْوي ميباشند.
سپس صفدي گفته است: و از جملة معتزله صاحب بن عَبَّاد، و زَمَخْشري، و فَرَّاءِ نحوي هستند.
صاحب «روضات» ميگويد: من ميگويم: مراد اين ناصبيهاي ملعون از گفتارشان كه ميگويند: «رفع مِحْنَت يا رفع بِدْعَت و اظهار سنَّت» هركجا كه استعمال ميكنند، رفع قواعد شيعة اماميّه است. و مراد نَصْبِ مَناصب نَواصِب طاغية بَغِيَّه ميباشد، همان طور كه شاهد بر اين مرام است استنادشان به مانند متوكّل دَعيّ زَنيم(متوكل زنازادة زناكار).
و از آنچه كه صَفْدي ذكر كرد و از آنچه كه اينك خواهي ديد در تضاعيف گفتارمان، خواهي دانست كه: مذهب اهل اعتزال، نزديكترين مذاهب ايشان است به مذهب شيعه اماميّة حقّه، و مناسبترين آنهاست به اين مذهب بالاخصّ در اصول اعتقاديه. و از همين جهت است كه امر دربارة صاحب بن عَبَّاد مشتبه شده است، و كثيري وي را معتزلي شمردهاند. وَ لاَيُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ .[492] «و هيچ كس تو را همانند شخص خبير، به حقيقت مطلب آگاه نميكند.»
و از جمله منقولات از ابن عبدالبرّ آن است كه: وي گفته است: اين احمد، از شيبانيها بوده است، ساكن بغداد شد، و فقيه و محدّث بود، و اطّلاع بر علم حديث و عنايت به آن و به طرق آن بر او غلبه پيدا كرد. مردي فاضل و زاهد، و كم خواه، و اهل ورع و تديّن بود. و در كتاب «رياض العلماء» وارد است كه او در عصر امام محمد بن علي التّقي عليهالسّلام بود. بدانجا مراجعه كن!
و دانستي كه: وفات احمد در زمان مولانا الهادي أبي الحسن النَّقي عليهالسّلام بود، و او مقداري از زمان متوكل ملعون را ادراك نموده بود. و در «ارشاد القلوب» ديلمي است كه احمد بن حنبل شاگرد مولانا الكاظم عليهالسّلام بوده است همان طور كه ابوحنيفه شاگرد امام صادق عليهالسّلام بوده است. و بنابراين او در طبقة مولانا الرِّضا عليهالسّلام بوده است، اگر چه از أئمّة اهل بيت معصومين - صلوات الله عليهم أجمعين - چهار نفر را ادراك نموده است.
بازگشت به فهرست
داستان برخورد مرد قصاص با احمد و ابن معين
(تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:) و از جملة طرائف اخبار اين مرد به نقل بعضي از مُصَنِّفين از فاضل طَيِّبي مشهور از جعفر بن محمد طَيالسي آن است كه: وي گفت: يحيي بن معين كه از أخصّ خواص احمد بن حنبل بوده است، با وي در مسجد رصافة بغداد نماز ميخواندند. در اين حال يكي از قصّهگويان و داستانسرايان(قَاصّ) در مقابل آنها ايستاد و گفت: حديث كرد براي ما احمد بن حنبل، و يحيي بن معين، آن دو نفر گفتند: حديث كرد براي ما عبدالرَّزاق و گفت: حديث كرد براي ما مَعْمَر از قَتَاده از أنَس كه او گفت: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم گفت: «هر كس بگويد: لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ خلق ميشود براي او از هر كلمة آن، پرندهاي كه منقارش از طلا، و پرهايش از مرجان است.» و شروع كرد در قصّة طويلي. احمد شروع كرد به يحيي نگريستن، و يحيي به احمد و گفت: آيا اين حديث را تو براي او گفتهاي؟!
ابن حنبل گفت: سوگند به خداوند كه من اين حديث را تا به حال نشنيدهام! هر دو نفر ساعتي سكوت كردند، تا آن مرد داستانسرا از گفتارش باز ايستاد.
يحيي به وي گفت: كدام كس اين را براي تو حديث نموده است؟!
داستانسرا گفت: احمد بن حنبل و يحيي بن معين.
يحيي گفت: منم ابن معين و اين است احمد بن حنبل. ما هرگز چنين خبري را در حديث رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نشنيدهايم. پس در آن صورت كه كذب اين حديث حتمي است، آن بر عهدة غير ماست.
داستانسرا گفت: من هميشه ميشنيدم كه: يحيي بن معين مردي است احمق وليكن به حماقت او پينبردم مگر اين ساعت. گويا در دنيا غير شما دو نفر يحيي بن معين و احمد بن حنبل وجود ندارد! من تا به حال از هفده احمد بن حنبل غير از اين مرد حديث نوشتهام.
ابن معين گفت: احمد آستينش را بر صورتش نهاد و گفت: بگذار او را تا بايستد و برود! داستانسرا همچون مرد مسخره كنندة به آن دو نفر برخاست. - انتهي.
صاحب «روضات» مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: و از جمله مطالبي كه صاحب «كَشْفُ الْغُمَّة» - عليه الرحمة - از او حكايت كرده است و دلالت بر تبصّر ابنحنبل در واقع دارد و حسن اعتقادش را به أئمّه از آلمحمد: ميرساند قضيّهاي است كه بدين عبارت ذكر نموده است:
بازگشت به فهرست
ملاقات احمد در كوفه با يكي از مشايخ شيعه
من نقل اين داستان را از كتاب «يَواقيت» أبوعمر زاهد ميكنم: وي گفت: بعضي از موثَّقين به من خبر دادند از رجال خود كه: احمد بن حنبل داخل كوفه شد، و در آنجا مردي بود كه به امامت اهل بيت سخن به آشكارا ميگفت.
آن مرد دربارة احمد پرسيد: چرا وي نزد من نميآيد؟!
به وي گفتند: آنچه را كه تو سخن بدان اظهار ميكني، احمد بدان اعتقاد ندارد! بنابراين نزد تو نخواهد آمد مگر آنكه از اظهار گفتارت لب فروبندي!
آن مرد گفت: من چارهاي ندارم از آنكه دين خودم را براي او و براي غير او اظهار نمايم!
بنابراين جريان، احمد از رفتن نزد وي امتناع ورزيد. چون احمد عازم شد كه از كوفه بيرون رود، جماعت شيعه به او گفتند: يا أباعبدالله! چگونه از كوفه خارج ميشوي و از اين مرد حديثي نمينويسي؟!
احمد گفت: من چه كنم! اگر دست از اعلان خود بردارد من حديث او را خواهم نوشت.
جماعت شيعه گفتند: ما دوست نداريم ملاقات چنين شخصيّتي از تو فوت گردد. احمد به آنها وعده داد تا بروند نزد آن شيخ و او را وادار به كتمان مطالب و اعتقادش به امامت بنمايند تا احمد به منزلش برود.
جماعت شيعه فوراً به منزل محدّث شيعي آمدند - و احمد با آنان نبود - و گفتند: احمد عالم بغداد ميباشد، اگر از كوفه بيرون رود و از تو حديثي ننويسد حتماً اهل بغداد از او ميپرسند: چرا در اين سفر از فلاني چيزي ننوشتي؟! بنابر اين نام تو به بدي در بغداد مشهور ميگردد و بر تو لعنت ميفرستند! و اينك ما حضور تو آمدهايم و فقط يك حاجت داريم!
شيخ شيعي گفت: بگوئيد حاجتتان را كه روا ميشود!
جماعت شيعه از او وعده گرفتند تا بتوانند احمد را به نزدش ببرند. و فوراً نزد احمد آمدند و گفتند: ما مهمّ تو را كفايت كرديم برخيز با ما برويم!
احمد برخاست و با آن جماعت وارد بر شيخ شد.
آن شيخ به احمد خيرمَقْدَم گفت و محلّ نشستن او را رفيع نمود، و هر چه احمد از وي سوال كرد از احاديث، او پاسخ گفت.
هنگامي كه احمد قلم را دست كشيد و خشك كرد تا آمادة قيام و رفتن گردد، شيخ به او گفت: يا أباعبدالله من به تو حاجتي دارم!
احمد به وي گفت: بگو كه روا خواهد شد!
شيخ گفت: من دوست ندارم كه از نزد من بيرون شوي مگر آنكه من مذهبم را به تو تعليم كنم!
احمد گفت: بياور آن را!
شيخ به احمد گفت: من معتقدم كه اميرالمومنين علي - صلوات الله عليه - بهترين مردم پس از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم بوده است. و من ميگويم: علي بهترين ايشان است و با فضيلتترين آنها و أعلم آنها. و حقّاً اوست امام پس از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم .
راوي گفت: هنوز گفتار شيخ خاتمه پيدا نكرده بود كه احمد به او جواب داد و گفت: اي مرد! براي تو در اين مسأله منقصتي نيست، و قبل از تو چهار نفر از اصحاب رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم بدين امور تقدّم داشتهاند: جابر، و ابوذر، و مقداد، و سلمان.
بدين كلام احمد، شيخ نزديك بود از شدّت فرح به پرواز درآيد.
جماعت شيعه ميگويند: چون ما از نزد شيخ بيرون آمديم از احمد سپاسگزاري كرديم و براي وي دعا نموديم.
و از جملة آنچه كه سزاوار است ما در اين مقام، بر آن آگاهي دهيم و صلاحيّت دارد حقّاً بدان اشاره كنيم به جهت بهرة استفاده كنندگان و بصيرت عامّة مردم، آن است كه: آسياي غيرحق به گردش درآمد، و عين ضَلال مُطْلَق و باطل مُحَقَّق بر گردنهاي اين أئمّة چهارگانه كه احمد بن حنبل چهارمين آنهاست و بقيّة جماعت عامّه پيرو ايشانند، به دور و حركت درآمد، اين امر در زمان « سلطان ظاهر بيپوس » از بزرگان پادشاهان كشور مصر اتّفاق افتاده است، به سبب آنكه براي آن ديار چهار قاضي معيّن نمود تا در ميان مردم قضاوت كنند و فتوي دهند به مذهب حنفيّه و مالكيّه، و شافعيّه، و حنبليّه. اين قضات و مفتيان را در مملكت توزيع نمود و از پيروي از غير از اين مذاهب منع بليغ فظيع به عمل آورد، به طوري كه از هر فرقهاي بيعت گرفت تا تخطّي نكنند، و عهود و مواثيقي بس شديد بر آن بيعت نهاد، و خلايق را از دور و نزديك بدان اعلان كرد تا از هر فَجِّ عميق، عمل به خصوص اينها لازم و تخطّي از آن جرم و جريمه محسوب است. اين امر در حدود سنة ششصد و شصت و سه(663) بوده است.
به پيرو اين امريّه هر طائفهاي از اين مذاهب ركني از چهار اركان بيت الله الحرام را تصرّف كردند كه با متابعينشان در برابر آن ركن اقامة جماعت مينمودند، و اين امر تا زمان ما -بلكه تا ساعت يوم القيام - ادامه پيدا نمود، و آثار اين بدعت عُظْمَي شروع به تزايد كرد، و لوازم متكبّرانه و مستبدّانه از تبعات شديد اين فتنة كبري متراكم گرديد. و مرتبة حميّت و عصبيّت بر اين، به حدي رسيد كه هنگامي كه بعضي از سلاطين شيعة اماميّه اصرار ورزيدند تا براي فرقة ناجية اماميّه هم در مسجد الحرام مقام پنجم را بنا كنند - بلكه نادرشاه افشار در مقابل قبول اين امر از جانب آنها، قرارداد تا لَعْن و سَبّ شايع در شيعه را بردارد - معذلك سلاطين آنها قبول نكردند، و شيعة اماميّه هم سلوك ديرين خود را نيز تغيير ندادند
كيفيت تقليد عامه قبل از رشيدين و بعد از آنها
و حكم در ميانشان آن بود كه: از گامها و خطوات كساني كه از ناحية رشيدَيْن ملعونين(هارون و مأمون) براي اقامة فتوي و احكام معيّن شده بودند پيروي ميكردند همچون قاضي أبويوسف، و يحيي بن أكثم شامي و ساير كساني كه بر طريقة أئمّة أربعه يا غيرشان از مجتهدين بودهاند، مگر آنكه در دولت ايّوبيّه در كشور مصر ذكري براي غير شافعي مصري مُطَّلِبي، و مالك بن أنس مدني - همان طور كه از تاريخ استفاده ميگردد - نبوده است.
و اما پيش از زمان رَشيدَيْن(هارون و مأمون) مردم از افرادي همچون زُهْري و ثَوْري، و مَعْمَر بن راشِد كوفي تقليد ميكردند، آنان كه براي طلب حديث و فقه به آفاق مسافرت كرده بودند، و اساس كارشان را بر خصوص كتب و تصانيف گذارده بودند. و پيش از ايشان نيز از فقهاي شهرها مانند ابوعلي كوفي، و ابن جُرَيْح، و أوْزاعي شامي و امثال آنها از تابعين تابعين اصحاب، تقليد ميكردهاند.
و از بعضي از كتب تواريخ عامّه به دست ميآيد كه: در عصر مولانا الاءمام الصّادق عليهالسّلام، جميع اهل كوفه عملشان را طبق فتاواي ابوحنيفه و سفيان ثوري و مرد ديگري قرار داده بودند و اهل مكّه بنابر فتاواي ابنجُرَيْح، و اهل مدينه بنابر فتاواي مالك و مرد ديگري، و اهل بصره بنابر فتاواي عثمان و سَوَادَة و غيرهما و اهل شام بنابر فتاواي أوْزاعي و وليد، و اهل مصر بنابر فتاواي لَيْث بن سَعيد، و اهل خراسان بنابر فتاواي عبدالله بن مبارك، و غير از ايشان همچنين در ميان آنها اهل فتوي وجود داشتهاند.
و اين نهج و مَنْهج ادامه داشت تا آنكه رأيشان در سنة سيصد و شصت و پنج(365) قرار گرفت بر آنكه مذاهب منحصر در مذاهب أربعه گردد.
تا آنكه صاحب «روضات» ميگويد:
در كتاب «وفيات الاعيان» در اواخر ترجمة ابنحنبل آورده است كه: او دو پسر عالم داشته است: صالح و عبدالله. امَّا صالح زودتر از پدر وفات كرد و اما عبدالله زنده بماند تا سنة دويست و نود(290) و كنية امام احمد به واسطة او بود. ـ انتهي.
و من ميگويم: كنية اين عبدالله، ابوعبدالرَّحمن ميباشد، و كتاب «مسند» از اوست كه از پدرش و غير پدرش روايت كرده است و در كتاب «عُمْدة» ابن بِطْريق حِلِّي و غيره از او نقل بسيار است. و بعضي آوردهاند كه: صالح قضاوت اصفهان را متصدي گشت تا آنكه در آنجا بمرد.
و بايد دانست: از جمله چيزهائي كه تو را آگاه ميكند بر قلّت تعصّب اين صالح ابن طالح و أيضاً پدرش كه ذكرش گذشت، حكايتي است كه صاحب «الصَّواعق المُحْرقَه» ذكر كرده است، با وجود آنكه وي در نهايت مراتب از دشمني و از ناصبيان به اهل البيت: به شمار ميآيد.
وي بعد از ترجيح قول به عدم كفر يزيد ملعون و عدم استحقاق او لعنت را به واسطة تمسّك به اصل اسلام او كه بايد بدين اصل اخذ نمود تا خلاف آن كه خروج از اسلام است ثابت گردد، و به واسطة آنكه علم به موت او در حال كفر دانسته نشده است، و اگر چه در صورت و حالت ظاهر، كافر ميباشد امَّا احتمال اينكه عاقبتش به خير شده باشد و بر دين اسلام مرده باشد وجود دارد، و به واسطة آنكه تصريح كردهاند به عدم جواز لعنت بر فاسقي كه مسلمان باشد و در فسقش تظاهر كند، و يزيد هم از همان قبيل است.
و اگر ما قبول كنيم كه او امر به قتل حسين و خاندان او نموده است، اين امر از روي حلال دانستن قتل او صورت نگرفته است. و اگر از روي حلال دانستن هم باشد وليكن از راه تأويل بوده است، و اگر هم تأويل، تأويل باطل بوده باشد موجب فسق او ميگردد نه كفر او.
بازگشت به فهرست
احمد حنبل لعن يزيد را جايز ميداند
خدا دهان صاحب «صَواعِق» را بشكند كه در اظهارات خود به طور تجرّي در دين خدا سخن رانده است و از وجه رسول الله در تحقير منزلت و مقدارش شرم ننموده است. و آن حكايت اين است كه گفته است بعد اللَّتيّا و الَّتي(پس از تمام اين مقالات و گفتگوها): ابنجَوْزي از قاضي أبويعلي فرّاء روايت كرده است كه او در كتاب خود «المُعْتَمد في الاُصول» با اسناد خود به صالح بن احمد بن حنبل روايت ميكند كه: من به پدرم گفتم: جماعتي ما را منسوب ميدارند كه تَوَلِّي يزيد را داريم؟!
پدرم گفت: اي نور چشم، پسرم! مگر امكان دارد كسي را كه ايمان به خدا داشته باشد تَوَلِّي يزيد را داشته باشد؟! چرا تو لعنت نكني كسي را كه خداوند او را در كتابش لعنت كرده است؟!
من گفتم: لعنت بر يزيد در كجاي كتاب خداست؟!
پدرم گفت: در قول خداي تعالي: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إنْ تَوَلَّيْتُمْ أنْ تُفْسِدُوا فِي الاَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أرْحَامَكُم. اُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأصَمَّهُمْ وَ أعْمَي أبْصَارَهُمْ .[493]
«پس آيا به خودتان اميدمنديد كه اگر ولايت امر مردم را متصدّي گرديد، در زمين فساد كنيد و قطع ارحام و خويشاوندانتان را بنمائيد؟ آن جماعت كه چنان كنند كساني هستند كه خداوند بر ايشان لعنت فرستاده است و آنان را كَرْ كرده است و چشمانشان را كور گردانيده است.»
پس آيا بزرگتر از قتل فسادي هست؟!
و در روايتي است: اي نور چشم، پسرم! چه بگويم راجع به مردي كه خدا او را در كتاب خود لعنت كرده است. سپس حديث: مَنْ أخَافَ أهْلَ الْمَدِينَةِ أخَافَهُ اللهُ، وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالْمَلَئِكَةِ وَ النَّاسِ أجْمَعِينَ «كسي كه اهل مدينه را بترساند خداوند او را ميترساند و بر او باد لعنت خدا و جميع فرشتگان و آدميان» را ذكر كرد. و در ميان همه خلافي نيست كه يزيد با اهل مدينه با لشگري جنگيد و اهل مدينه را ترسانيد. - پايان كلام ابن حَجَر صاحب «صواعِق مُحْرِقَه».
و اين حديث را مُسْلِم ذكر كرده است و از آن لشكر، كشتار و فساد عظيم و اسارت، و مباح كردن جان و مال و ناموس اهل مدينه مشهور است تا حدّي كه قريب سيصد دختر باكره بكارتشان را از دست دادند، و به همين مقدار از صحابة پيامبر كشته شدند، و از قاريان قرآن قريب هفتصد نفر، و چند روز تمام شهر مدينه بر سپاهيان يزيد مباح بوده است. و در مسجد النَّبي چند روز نماز جماعت تعطيل شد، و هيچ كس متمكّن از دخول آن مسجد نشد تا آنكه سگان و گرگان داخل شدند، و بر منبر پيامبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم بول كردند - به جهت تصديق خبري كه داده بود - و باز هم امير آن لشگر بدين مقدار اكتفا نكرد مگر آنكه مردم مدينه با وي بيعت كنند براي يزيد بر اينكه آنان غلام زر خريد يزيد بوده باشند كه اگر بخواهد ايشان را بفروشد و اگر بخواهد آزاد كند. و بعضي كه خواسته بودند براساس كتاب خدا و سنَّت رسول خدا با وي بيعت كنند نپذيرفته بود و گردنشان را زده بود. واين در واقعة حَرَّه مضبوط است.
بازگشت به فهرست
احمد حنبل لعن بر برخي از صحابه را سبب شده است
و از جمله آنچه را كه مناسبت كلام، ما را به ذكر آن كشانيده است كه در اين مقامذكر نمائيم داستاني است كه سَيِّد جَزائري در كتاب «مَقامات» خود از ابنابيالحديد معتزلي بغدادي نقل نموده است كه وي در شرحش بر «نهج البلاغة» از يحيي بن سعيد مرد موثّق حكايت كرده است كه او گفت:
من در نزد اسمعيل بن علي حنبلي فقيه حنابله و رئيسشان در بغداد بودم كه مردي حنبلي كه در كوفه بوده است بر وي وارد شد و گفت: سيِّدي! من در روز غدير نزد قبر علي بن أبيطالب عليهالسّلام چيزهائي را مشاهده كردم، و از فضايح و سَبِّ صحابه با صداهاي بلند و اصوات جهوري بهقدري ديدهام كه به زبان نيايد!
اسمعيل گفت: أيُّ ذَنْبٍ لَهُمْ؟! فَوَاللهِ مَا جَرَّأهُمْ عَلَي ذَلِكَ وَ لاَ فَتَحَ لَهُمْ ذَلِكَ الْبَابَ إلاَّ صَاحِبُ ذَلِكَ الْقَبْرِ.
«ايشان چه گناهي دارند؟! سوگند به خدا كه آنان را بر اين كار جرأت نداده است و اين در را بر روي آنها نگشوده است مگر خود صاحب آن قبر.»
آن مرد حنبلي گفت: يَا سَيِّدِي! فَإنْ كَانَ مُحِقّاً فَمَا لَنَا نَتَوَلَّي فُلاَناً وَ فُلاَناً؟! وَ إنْ كَانَ مُبْطِلاً فَمَا لَنَا نَتَوَلاَّهُ؟! يَنْبَغِي أنْ نَبْرَأ إمَّا مِنْهُ أوْ مِنْهُمَا!
«اي آقاي من! اگر صاحب قبر در گفتارش مُحِقّ بوده است پس چرا ما تَوَلِّي فلان و فلان را داريم؟ و اگر صاحب قبر مبطل بوده است پس چرا ما تولِّي او را داريم؟! سزاوار است ما بيزاري و برائت بجوئيم يا از او، و يا از آن دو نفر!»
راوي اين حديث يحيي بن سعيد گويد: اسمعيل با سرعت از جاي خود برخاست و نعلش را پوشيد و گفت: لَعَنَ اللهُ الْفَاعِلَ بْنَ الْفَاعِلَةِ - يَعْنِي بِهِ نَفْسَهُ الْخَبِيثَةَ - إنْ كَانَ يَعْرِفُ جَوَابَ هَذِهِ الْمَسْألَةِ!
«خدا لعنت كند اين مرد زناكار پسر زن زناكار را - مرادش خودش بوده است - اگر جواب اين مسأله را بداند!»
و رفت و داخل در اندرون خانهاش شد.
فَانْظُرْ إلَي آثَارِ رَحْمَةِ اللهِ كَيْفَ يُحْيِي الارْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إنَّ ذَلِكَ لَمُحْيِي الْمَوْتَي وَ هُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.[494]،[495]
«پس(اي پيغمبر) بنگر به سوي آثار رحمت خداوند كه چگونه زمين را پس از مرگش زنده ميگرداند، تحقيقاً آن خداوند هر آينه نيز زنده كنندة مردگان ميباشد، و او بر انجام هر كار تواناست!»
حاصل سخن آن است كه اين چهار مذهب كه ما در اينجا مختصري از آن پرده برداشتيم، علاوه بر اشتراكشان در عقيده بر خلافت خلفاي غاصب، در اصول معارف و در فروع فقهيّه با يكديگر اختلاف دارند، و در هر كدام انحراف بسياري روي اصول عقلائيّه و موازين حِكَميّه و تاريخ مضبوط وجود دارد كه نميتوان آنها را دستگيرة اعتماد و عمل و صراط مستقيم به سوي خدا قرار داد، تا به جائي كه شيخ محمود جارالله زمخشري كه در علم ادب از فرائد دهر و نوادر ايام ميباشد خود با آنكه عامّي مذهب است و بالاخره از اين اصول در عقائدش و از اين فروع در كردارش بيرون نميباشد[496]، تصريح دارد كه: من به علّت سستي و وَهْني كه در اين مذاهب اربعه، و ظاهريّون كه مجموعاً مذاهب خمسه ميشوند وجود دارد، نميتوانم حقيقت مذهبم را بر مَلا سازم.
بازگشت به فهرست
اشعار زمخشري در كتمان مذهب خود
شيخ ابراهيم دُسُوقي - أديب و عالم خبير - اشعاري را از زمخشري حكايت نموده است كه شاهد مدّعاي ماست:
إذَا سَألُوا عَنْ مَذْهَبِي لَم أبُحْ بِه وَ أكْتُمُهُ، كِتْمَانُهُ لِيَ أسْلَمُ 1
فَإنْ حَنَفِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيحُ الطِّلاَ[497] وَهْوَ الشَّرَابُ الْمُحَرَّمُ 2
وَ إنْ مَالِكِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيْحُ لَهُمْ أكْلَ الْكِلاَبِ وَ هُمْ هُمُ3
وَ إنْ شَافِعِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيْحُ نِكَاحَ الْبِنْتِ وَالْبِنْتُ تَحْرُمُ 4
وَ إنْ حَنْبَلِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي ثَقِيلٌ حُلُولِيٌّ بَغِيضٌ مُجَسِّمُ 5
وَ إنْ قُلْتُ مِنْ أهْلِ الْحَدِيثِ وَ حِزْبِه يَقُولُونَ: تَيْسٌ لَيْسَ يَدْري وَ يَفْهَمُ 6
تَعَجَّبْتُ مِنْ هَذا الزَّمَانِ وَ أهْلِه فَمَا أحَدٌ مِنْ ألْسُنِ النَّاسِ يَسْلَمُ 7
وَ أخَّرَنِي دَهْرِي وَ قَدَّمَ مَعْشَرا عَلَي أنَّهُمْ لاَيَعْلَمُونَ وَ أعْلَمُ 8
وَ مُذْ أفْلَحَ الْجُهَّالُ أيْقَنْتُ أنَّنِي أنَا الْمِيمُ وَ الايَّامُ أفْلَحُ أعْلَمُ[498] 9
1- «زماني كه از چگونگي مذهب من بپرسند من آنها را آشكار نميكنم و آن را پنهان ميدارم، چرا كه پنهان داشتنش بهتر مرا در سلامت نگه ميدارد.
2- پس اگر بگويم: حَنَفي هستم، ميگويند كه: من جوشيدة شراب را حلال ميدانم، در حالي كه حرام است.
3- و اگر بگويم: مالكي هستم، ميگويند كه حلال ميدانم بر ايشان خوردن گوشت سگ را، و ايشانند خورندگان آن.
4- و اگر بگويم: شافعي هستم، ميگويند كه: من نكاح دختران را حلال كردهام، در حالي كه نكاح دختر حرام است.
5- و اگر بگويم: حَنبلي هستم، ميگويند كه: سنگين دل، و مورد بغض و عداوت هستم، و اعتقاد دارم: خداوند در اشياء حلول كرده است، و اعتقاد دارم كه خداوند جسم ميباشد.
6- و اگر بگويم: از اهل حديث و از آن گروه هستم، ميگويند: همچون بُزِ نَر ميباشد كه أبداً فهم و ادراك ندارد.
7- من در شگفت فرو ماندهام از اين زمان و اهل اين زمان كه احدي از زبان مردم سالم نميماند.
8- اين روزگاري كه من در آن زندگي ميكنم مرا به عقب انداخته است، و جماعتي را مقدّم داشته است، با وجود آنكه ايشان نميدانند و من ميدانم.
9- و از هنگامي كه جاهلان به مراد رسيدند من يقين پيدا كردم كه من «ميم» هستم و أيّام ناقص و بدون علماند كه لب زيرين و لب زبرين آنها شكافته است و هرچه دارند قدرت بر تكلّم دارند.»(يعني من مانند حرف ميم هستم كه از حروف مطبقه ميباشد و هنگام تلفظ دهان بسته است و علوم من در درون من است، اما همگان دهان چاك هستند از لب زيرين شكافته و از لب بالاي شكافته پرحرفي ميكنند و درهم ميبافند.)
بازگشت به فهرست
عواقب سوء سدّ باب اجتهاد و قول به عدالت صحابه
در اينجا ضروري به نظر ميرسد تا بحثي در علّت تمايز فقه شيعه از فقه عامّه، و زمان انفكاك و جدائي آن، و علّت خمودي اجتهاد در عامّه، و بستن راه فكر بر جميع مردم به انسداد باب اجتهاد به انحصار مذاهب در چهار مذهب، و بحث در عدالت صحابه كه بزرگترين سند و پشتيبان فقه و عقيده، و يگانه معتمَد و مُتكَّايشان در اصول و فروع است بنمائيم و با فروريختن اين بناهاي پا در هوا و ساخته شده بر كنار ساحل دريا بدون استحكام زيرين، مانند آفتاب روشن و مبرهن گردد كه: چقدر بنياد و اساس مذهب عامّه سست و واهي است و بدون اتّكاء به اصل ثابت و اساس رصين و بنيان متين، اين خيمة واهي را بر روي پاية واهي برافراشته، و اين همه سرو صدا و غوغا در عالم افكنده، و خود و متابعين خود را از شرب ماء مَعين و چشمة صافي آب حقيقت محروم داشتهاند.
علاّمة حلّي در كتاب «مِنهاج الكرامة» بعد از تفصيل و شرح احوال دوازده امام معصوم - سلام الله عليهم - ميفرمايد: ايشانند پيشوايان با فضيلت صاحب عصمت كه در كمال به حدِّ نهايت رسيدهاند و آنچه را كه ديگران از مشتغلين به سلطنت و فرماندهي و انواع معاصي و ملاهي و شرب خمر و فجور حتّي با أقارب و ارحامشان بنابر آنچه به تواتر در ميان مردم وارد است، براي خود اتّخاذ كردهاند آنان اتّخاذ ننمودهاند.
اماميّه ميگويند: فَاللهُ يَحْكُمُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ هَوُلاءِ وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ .[499] و بعضي از مردم چه نيكو سرودهاند:
إذَا شِئْتَ أنْ تَرْضَي لِنَفْسِكَ مَذْهَباً وَ تَعْلَمَ أنَّ النَّاسَ فِي نَقْلِ أخْبَارِ 1
فَدَعْ عَنْكَ قَوْلَ الشَّافِعِيِّ وَ مَالِكٍ وَ أحْمَدَ وَالْمَرْوِيَّ عَنْ كَعْبِ أحْبَارِ 2
وَ وَالِ اُنَاساً قَوْلُهُمْ وَ حَدِيثُهُمْ رَوَي جَدُّنَا عَنْ جَبْرَئيلَ عَنِ الْبَارِي 3
1- «و اگر ميخواهي براي خودت مذهب پسنديدهاي را اتّخاذ كني و بداني كه مردم فقط در نقل اخبار فرو رفتهاند؛
2- پس از خودت دور كن سخن شافعي و مالك و احمد و آنچه را كه از كعبالاحبار روايت شده است!
3- و ولايت مردمي را بر عهده بگير كه گفتارشان و روايتشان: روايت كرد جَدِّ ما از جبرئيل از باري تعالي ميباشد.»
و من گمان ندارم احدي از محصّلين را كه واقف بر اين مذهب گردد آنگاه غير مذهب اماميّه را در باطن خود اختيار كند، و اگرچه در ظاهر غير آن را به جهت طلب دنيا اتّخاذ نمايد. چون براي مذاهب عامّه مدارس و كاروانسراها و اوقاف قرار داده شده است از زماني كه بنيعباس دعوت بدان مذاهب را تأييد كردند و مستمري قرار دادند و براي عامّه دعوت به امامت خودشان را تشييد نمودند.
و ما با بسياري از اعلام عامّه برخورد كردهايم كه در باطن معتقد و متديّن به مذهب اماميّه بودهاند ولي مانع آنها از اظهارشان حُبِّ دنيا و طلب رياست بوده است.
و من بعضي از أئمّة حنبليها را ديدهام كه ميگفت: من بر مذهب اماميّه ميباشم. گفتم: پس چرا تدريست براساس فقه حنابله است؟! گفت: در مذهب شما استرهاي سواري و شهريّههاي مرتّب وجود ندارد.
و بزرگترين مدرِّس شافعيّه در زمان ما چون وفات كرد، بنا به وصيّت او متولّي در امر غسل و تجهيزش بعضي از اهل ايمان شدند و او وصيّت كرده بود تا در مشهد امام كاظم عليهالسّلام او را دفن كنند و جمعي را شاهد گرفته بود كه وي بر دين اماميّه بوده است.[500]،[501]
و همچنين علاّمه در اوَّلين فصل از كتاب گفته است: در بيان نقل مذاهب:
بازگشت به فهرست
اماميه قائل به عدل خدا و عصمت انبيا هستند
اماميّه معتقدند كه خداوند تعالي عادل و حكيم ميباشد. فعل قبيح بجا نميآورد و در امر ضروري و واجب اخلال به عمل نميآورد. و جميع افعال او از روي غرض صحيح و حكمت واقع ميشود. و ظلم نميكند. و كار عبث و بيهوده انجام نميدهد. و او به بندگانش رئوف است، آنچه بر ايشان به صلاح نزديكتر و نفعش بيشتر است مقدَّر مينمايد. و خداوند ايشان را از روي اختيارشان تكليف نموده است نه از روي جبر و اضطرار. و آنان را وعدة به ثواب داده است. و از عذاب بر حذر داشته است در سخنان انبياء و رسولانش كه همگي معصوم هستند به كيفيّتي كه بر پيامبران خطا و نسيان و گناه جايز نميباشد، وگرنه وثوقي به كارهايشان و سخنانشان ديگر باقي نميماند و بنابراين، نتيجه و ثمرة بعثت منتفي ميگردد.
و پس از رسولان به پيرو ايشان اماماني را منصوب فرموده است. و لهذا اولياء معصومين خود را معيّن و نصب كرده است تا مردم از غلطشان و سهوشان و خطايشان مأمون باشند و بدين جهت منقاد و مطيع اوامرشان گردند. و اين به سبب آن است كه: خداوند تعالي عالَم را از لطف و رحمت خود خالي نميگذارد، و او چون رسول خود: محمد صلّياللهعليهوآلهوسلّم را مبعوث كرد، آن پيغمبر گرامي به وظائف رسالت قيام نمود و پس از خودش بر علي بن أبيطالب عليهالسّلام تنصيص فرمود. و پس از او تنصيص نمود بر پسرش الحسن الزَّكي، و سپس بر الحسين الشَّهيد برادر او، و سپس بر عليّ بن الحسين زين العابدين، و سپس بر محمد بن عليّ الباقر، و سپس بر جعفر بن محمد الصادق، و سپس بر موسي بن جعفر الكاظم، و سپس بر عليّ بن موسي الرِّضا، و سپس بر محمد بن عليّ الجواد، و سپس بر عليّ بن محمد الهادي، و سپس بر حسن بن عليّ العسكري، و سپس بر الخَلَف الحجَّة محمد بن الحسن عليهم افضل الصَّلوات.
و اماميه معتقدند كه: پيغمبر از دنيا نرفت مگر بر وصيّتي كه بر امامت نمود.
و اهل سنَّت مخالف جميع اين امور هستند. لهذا در افعال خداوند عدل و حكمت را ثابت نميكنند، و بر وي بجا آوردن فعل قبيح و اخلال به واجب را جايز ميشمارند. و اينكه خداوند براي غَرَضي كارها را انجام نميدهد، بلكه تمام افعال او مستند به هيچ گونه غَرَض و مقصودي نميباشد، و البته از روي حكمت بجا نميآورد. و خداوند ظلم و عَبَث مينمايد. و خداوند كاري را براي مصلحت بندگان انجام نميدهد بلكه در ميان افعال او فساد حقيقي است، به جهت آنكه افعال معصيت و انواع كفر و ظلم و جميع اقسام فساد كه در عالم واقع ميشود مستند به خداوند است - تَعَالَي عَنْ ذَلِكَ .
و شخص مطيع و فرمانبردار مستحقّ ثواب، و شخص عاصي و گنهكار مستحقّ عذاب نميباشد، بلكه چه بسا كسي را كه در طول مدت عمرش در امتثال اوامرش به حدّ كمال سعي و كوشش وافر كرده است عذاب و مجازات مينمايد همچون پيغمبر. و چه بسا به كسي كه در طول عمرش به انواع معاصي و أبلغ قبائح مشغول بوده است همچون ابليس و فرعون ثواب و پاداش نيكو ميدهد.
و عامّه معتقدند كه: انبياء - علي نبيّنا و آله و عليهم السّلام - معصوم نيستند، بلكه گاهي از آنها خطا و لغزش و فسوق و كذب و سهو و غيرذلك سرميزند. و اينكه پيغمبر ما صلّياللهعليهوآلهوسلّم بر امامي بعداز خود تنصيص ننموده است و وي بدون وصيّت مرده است. و امام پس از او ابوبكر بن أبيقُحَافَه است به واسطة بيعت عمر با او به رضايت چهار نفر: ابوعُبَيْده، و سالم مَولي ] أبي [ حُذَيْفَه، و اسد ] اُسَيد ـ ظ [ بن حُضَيْر، و بشير بنسعد. و پس از او عمر بن خطّاب به نصّ ابوبكر بر او، و سپس عثمان بن عَفَّان به نصّ عمر بر شش نفر[502] كه او يك تن از ايشان بود و بعضي او را اختيار كردند، و پس از او علي بن ابيطالب عليهالسّلام به جهت بيعت خلايق با وي.
و پس از شهادت او اختلاف كردند، بعضي گفتند: امام پس از او حسن عليهالسّلام است و بعضي گفتند: معاوية بن أبيسفيان. و پس از او امامت را در بنياميّه روان ساختند تا سفَّاح از بنيعباس بيامد در اين حال امامت را به وي سپردند، و پس از او به برادرش منصور منتقل شد، و سپس در بنيعباس تا مُسْتَعْصِم جاري نمودند.[503]
منهاج علاّمة حلّي و منهاج ابن تيميّه
علاَّمة حِلِّي كه به حقّ ميتوان او را همچون شيخ مفيد از أركان پاسداران امَّت و مدافعين آن براساس تعقّل و برهان از متكلّمين و باحِثين درجة اوَّل مذهب به شمار آورد، كتاب «منهاج الكرامة» خود را به تقاضاي الجايتو(سلطان محمد خدابنده) كه مرد سنّي حنفي بود، و با مجلس و برهان علاّمه مذهب تشيّع را برگزيد نگاشت. و اين كتاب پس از آن مجلس انتشار يافت، و الحقّ كتابي است نفيس و سزاوار است طلاّب مبتدي در ضمن دروس كلامي خود، آن را نيز نزد استاد بخوانند.
ابنتَيمِيَّة حَنْبَلي كه از معاندين شيعه و از ناصبين محسوب ميگردد، و معاصر با علاَّمه بود، كتابي به نام «مِنْهاج السُّنَّة» تصنيف كرد، و در ردّ و اعتراض و ايراد واهي در پاسخ علاّمه با از دست دادن عفّت قلم، از هيچ نسبت ناروائي و نابجائي دريغ نكرد.
چون كتاب «منهاج الكرامة» بسيار مختصر، و فقط حاوي اصول معتقدات شيعه است، علاّمه پس از منهاج كتابي ديگر نگاشت كه بسيار مفصَّلتر و مشروحتر بحث كرده است، و نام آن را «نهج الحق و كشف الصدق» گذارد و به قدري از ذخائر نفايس ولئالي شاهوار و دُرَرِ آبدار در آن منطوي ميباشد كه به نظر حقير مورد نياز و استفادة أعلام نيز خواهد بود.
اينك ما در اينجا در بعضي از موارد اختلاف شيعه با عامّه كه از اصول اعتقادات و معارف دينيّه به حساب ميآيد بحث مينمائيم: وي در بحثي كه خداوند ديده نميشود ميگويد:
بازگشت به فهرست
اشاعره قائل به جسمانيت خدا در رويت اويند
بحث هفتم در آنكه رويت خداوند تعالي مستحيل است.
در اين مسأله أشاعِره با جميع عقلاي عالم مخالفت كرده و گفتهاند: خداوند تعالي براي بشر ديده ميشود. امَّا فلاسفه و معتزله و اماميّه شك ندارند كه خداوند متعال محال است ديده شود. و امَّا مُشَبِّهَه و مُجَسِّمَه جايز ميدانند كه خداوند تعالي ديده شود. زيرا خداوند در نزد ايشان جِسْم ميباشد و در برابر رويت رائي و بيننده قرار ميگيرد.
و لهذا در اين مسأله أشاعره با جميع عقلاي عالم مخالفت نموده، و همچنين مخالفت با امري ضروري كردهاند.[504] زيرا ضرورت حكم ميكند كه چيزي كه جسم نيست، و در جسم حلول نكرده است، و در جهت قرار ندارد، و مكان ندارد، و حَيِّزِ شاغل خود را ندارد. و در برابر و مقابِل نميباشد و نيز در حكم مقابِل نيست، آن موجود امكان رويت ندارد.
و كسي كه در اين مسأله مكابره كند، تحقيقاً حكم ضروري را انكار كرده است و در ارتكاب اين مقابله و مكابره سَوْفَسْطَائي گرديده است.
أشاعِره أيضاً با آيات كتاب الله عزيز كه دلالت بر امتناع رويت ميكند مخالفت نمودهاند. خداوند عَزَّ مِنْ قائلٍ گفته است: لاَ تُدْرِكُهُ الابْصَارُ.[505]
خداوند خودش را به واسطة اين جمله مَدْح كرده است چون آن را ميان دو مدح ذكر كرده است. لامحاله مَدح خواهد بود. زيرا داخل كردن چيزي را كه دلالت بر مدح ندارد در ميان دو مدح، قبيح است.
اگر بگوئيم: فلان كس عالِم فاضِل است، نان ميخورد، زاهد پاكدامني است. اين طرز عبارت نيكو به شمار نميآيد.
و چون خداوند خود را به نفي إبْصار ستوده است، لهذا ثبوت إبصار براي او نقص است و نقص بر خداوند متعال محال است.[506]
علاّمه در بحث نفي جسميّت از خداوند ميفرمايد:
بحث سوم در آنكه خداوند تعالي جسم نيست.
جميع عقلاي عالم بر اين امر اجماع و اطباق نمودهاند مگر اهل ظاهر مانند داود، و تمامي حَنْبَليها. به جهت آنكه آنان ميگويند: خداوند جسم است و بالاي تخت خود(عرش) مينشيند. و عرش او از هر طرف، شش وجب به وَجَبهاي خدا وسعتش بيشتر است. و او در هر شب جمعه سوار الاغي ميشود و تا سپيدة صبح ندا در ميدهد: هَلْ مِنْ تَآئِبٍ؟ هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِرٍ؟![507]
«آيا كسي هست كه توبه كند؟! آيا كسي هست كه استغفار كند؟!»
اين جماعت آيات تشبيه را بر ظواهرش حمل ميكنند.[508] و علت اين اعتقاد فاسد، قلّت تميزشان و عدم تَفطُّنشان به مناقضهاي است كه گريبانگيرشان ميشود و انكار ضروريّاتي ميباشد كه مقاله و كلامشان را ابطال مينمايد. زيرا ضرورتْ يگانه حاكم و قاضي است كه هر جسمي لامحاله مُنفكّ از حركت و سكون نيست. و در علم كلام به ثبوت پيوسته است كه: حركت و سكون حادث هستند. و ضرورت حاكم است كه هر چيزي كه از امر حادثي انفكاك نداشته باشد لامحاله حادث است. بنابراين لازم ميآيد خود خداوند تعالي نيز حادث بوده باشد.
واشكال و ضرورت دوم آن است كه: هر چيز حادث شدهاي نياز به حادثكننده دارد. لهذا واجب الوجود نيازمند به مُوَثِّر خواهد شد و ممكن ميگردد. بنابراين واجب نيست، در حالي كه فرض نمودهايم: او واجب ميباشد. و اين خُلْف است.
و كثيري از آنها مطلب را بدانجا كشاندهاند كه گفتهاند: جايز است بر خداوند كه مُصافِحه نمايد. و مخلِصين در دنيا با خدا مُعانِقه ميكنند(خدا را بغل ميگيرند و در آغوش ميكشند.)[509]
داود[510] ميگويد: اُعْفُونِي عَنِ الْفَرْجِ وَاللِّحْيَةِ وَاسْألُونِي عَمَّا وَرَاءَ ذَلِكَ .
«مرا از بيان كيفيّت آلت آميزش، و كيفيّت ريش خدا معاف داريد(كه به جهت قبح آن شرمم ميآيد كه بيان كنم) و از چگونگي و كيفيّت غير آندو هر چه ميخواهيد بپرسيد!»
داود معتقد است كه: معبود او جسم است، گوشت و خون دارد، جوارح و اعضاء دارد، و در طوفان نوح به قدري گريست تا دو چشمش متورّم و رَمَددار شد، و هنگامي كه چشمان او آسيب ديدند ملائكه به عيادتش آمدند.
بنابرآنچه ذكر شد شخص عاقل مقلّد بايد از خودش انصاف دهد كه: آيا بر او جايز است كه از امثال اين جماعت تقليد كند؟! و آيا عقل وي به او اجازه ميدهد در تصديق اين مقالات كاذبه و اعتقادات فاسده؟! و آيا نفس او وثوق پيدا ميكند كه انظار اين جماعت به راستي و درستي به چيزي برسد و آن را ادراك نمايد؟!
خداوند تعالي در جَهَت، واقع نميباشد
بحث چهارم: در آنكه خداوند تعالي در جهتي بخصوصها نيست.
تمامي عقلاي جهان برآنند كه خداوند در جهتي از جهات نيست به خلاف كَرّامِيَّه[511] كه ميگويند: خداوند تعالي در جهت فوق قرار دارد. و نفهميدهاند كه: حكم ضروري اقتضا دارد بر آنكه هر موجودي كه در جهتي باشد، يا بايد در آنجا درنگ كند و يا از آنجا حركت كند. بنابراين مُنفكّ از حوادث(درنگ يا حركت) نميباشد و هرچه از حوادث انفكاك نپذيرد، بنا بر اساس برهان پيشين، خود او حادث خواهد بود.[512]
بازگشت به فهرست
نظر شيعه و اهل سنت دربارة عدل
نقل خلاف در مسائل عَدْل
مبحث يازدهم: در عدل و در آن مطالبي است:
اوَّل: در نقل خلاف در مسائل اين باب.
بدان: اين اصل اصل عظيمي است كه قواعد اسلاميّه بر آن مبتني ميباشد، بلكه تمام احكام دينيّه بدان بستگي دارد، و بدون آن هيچ يك از أديان تمام نخواهد شد. و به طوري كه در آتيه خواهيم ديد انشاءالله، راستي و صدق گفتار پيغمبري از پيغمبران بدون هيچ استثنائي امكان پذير نيست مگر با مسألة عدل. و چه زشت است كه انسان براي خود مذهبي اختيار كند كه با آن از جميع أديان خارج شود، و براي وي امكان نداشته باشد خداوند را به يكي از شرايع سابقه و لاحقه بپرستد و عبادت نمايد، و قاطع نباشد بر نجات پيامبر مرسلي، يا فرشتة مقرّبي، يا بندةمطيعي از اولياءالله كه در جميع كارهايش فرمانبرده است، و از خُلَصاي درگاه او گرديده است، و يا جزم نداشته باشد بر عذاب احدي از كفّار و مشركين و انواع فُسّاق و معصيتكاران.
پس واجب است بر هر فرد عاقلي كه تقليد ميكند نظر كند كه آيا جايز است براي وي كه خداي تعالي را با مثل اين آراء فاسده و عقائد باطله كه اتّكاء آن بر متابعت شهوت و انقياد مطامع است، ملاقات كند؟!
* * *
إماميّه و پيروانشان از معتزله ميگويند: حُسْن و قُبْحْ عقلي هستند و مستند به صفاتي ميباشند كه به افعال قيام دارند، و يا وجوه و اعتباراتي هستند كه بر افعال واقع ميگردند.
أشاعره ميگويند: عقل به هيچ وجه حكم به حُسْن چيزي يا به قبح چيزي نمينمايد. بلكه آنچه در عالمِ وجود به وقوع ميپيوندد مثل انواع شرور: مانند ظلم و عُدوان و قتل و شرك و إلحاد و سَبّ كردن خداي متعال و سَبّ كردن ملائكه و أولياي خدا همگي حسن و نيكو است.[513]
* * *
إماميّه و پيروانشان از معتزله ميگويند: جميع افعال خداي تعالي از روي حِكمت و صواب است و در آنها شائبهاي از ظلم و جور و كذب و عَبَث و فاحشه وجود ندارد. فواحش و قبائح و كذب و جهل از افعال بندگان ميباشد، و خداي تعالي از آنها بري و منزّه است.
أشاعره ميگويند: جميع افعال خداوند متعال حكمت و صواب نيست، زيرا فواحش و قبائح همگي از خداوند صادر ميگردد، چون در عالم موثّري غير از او وجود ندارد.[514]
* * *
إماميّه ميگويند: ما راضي به قضاي خداوند هستيم شيرينش و تلخش، چون خدا حكم نمينمايد مگر به حق.
أشاعره ميگويند: ما راضي بهجميع اقسام قضاي خداوند نيستيم،چون خداوند است كه كفر و فواحش و معاصي و ظلم و جميع انواع فساد را مقدّر كرده است.[515]
* * *
إماميّه و مُعْتزله ميگويند: جايز نميباشد كه خداوند مردم را عذاب كند بر كاري كه خودش كردهاست، و نه آنكه ملامت نمايد بر فعلي كه خودش بجايآورده است، وَ لاَتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرَي .[516]
«هيچ حمل كنندهاي نميباشد كه بار(گناهِ) شخص ديگري را حمل كند.»
أشاعره ميگويند: اصولاً خداوند مردم را عذاب نميكند مگر بر آنچه كه ايشان انجام ندادهاند. و ملامتشان نمينمايد مگر بر آنچه كه بجاي نياوردهاند. و فقط و فقط عذابشان ميكند بر كاري كه خودش در آنها كرده است و بر سَبِّ خودش و شتم خودش، و پس از آن آنها را ملامت ميكند و عذاب مينمايد به جهت فعل خودش.
خداوند در بندگانش حالت اعراض و رويگرداني را ايجاد ميكند آنگاه ميگويد: فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ .[517] «چرا ايشان از تذكار و يادآوري روي- گردانند؟!»
خداوند آنان را از فعل منع ميكند آنگاه ميگويد: وَ مَا مَنَعَ النَّاسَ أنْ يُومِنُوا . - آية 55 از سورة 18: كهف. «و چه چيز بازداشته است مردم را از اينكه ايمان بياورند؟!»
* * *
إماميّه ميگويند: خداوند متعال كار بيهوده و عبث نميكند بلكه كارها را از روي غرض و مصلحت انجام ميدهد. و بندگانش را كه مريض ميكند براساس مصلحت آنهاست و در پاداش آن درد و ألَم ثواب ميدهد تا عبث و ظلمي در ميانه وجود نداشته باشد.
أشاعره ميگويند: جايز نيست خداوند چيزي را به جهت غَرَضي از اغراض بجا آورد، و نه بر روي مصلحتي انجام دهد. بندهاش را بدون اندك مصلحتي و يا غرضي مريض مينمايد و به درد ميكشد. بلكه بر وي جايز است خلقي را در آتش بيافريند كه در آن به طور جاودان و مخلّد بمانند بدون آنكه در ابتداء گناهي از آنان سر زده باشد.[518]
* * *
إماميّه ميگويند: در حكمت خداوند متعال نيكو نميباشد كه بر دست افراد دروغگو معجزات خود را جاري سازد، و نه آنكه مُبطِلين را تصديق نمايد، و نه آنكه سفيهان و فاسقان و عاصيان را به پيامبري ارسال دارد.
أشاعِره ميگويند: همة اين كارها نيكو ميباشد.[519]
* * *
إماميّه ميگويند: خداوند سبحانه هيچ كس را بيشتر از مقدار طاقتش تكليف نميكند.
أشاعره ميگويند: خداوند هيچ كس را تكليف نميكند مگر بيشتر از مقدار طاقتش. و تكليف نمينمايد مگر كارهائي را كه بندگان متمكّن از فعل و ترك آن نميباشند. و خداوند بندگان را ملامت ميكند بر ترك كاري كه بدانها قدرت بر فعلش را نداده است. و جايز ميدانند كه به شخص دست بريدهاي امر و تكليف كتابت نمايد، و به شخصي كه مال ندارد زكوة بپردازد، و به شخص زمينگيري كه قدرت بر رفتن ندارد امر كند كه به آسمان طيران كند، و به شخص عاطل فَلَج شدة زمينگير تكليف كند تا اجسامي را بسازد، و امر كند تا چيز كهنه را جديد و چيز تازه را قديمي كند.
و جايز ميدانند تا پيغمبري را با تمام معجزات به سوي بندگانش گسيل دارد براي آنكه ايشان را تكليف نمايد تا جسم سياهي را ناگهان سپيد نمايند. و تكليف كند آنان را كه با خطّ نيكو بنويسند بدون آنكه دست و آلت كتابت براي آنها بيافريند. و تكليف كند كه بدون دوات و مداد و قلم در روي هوا چيز بنويسند چيزي را كه همه كس بتوانند بخوانند.[520]
إماميَّه ميگويند: پروردگار ما عادل تر و استوار است از اين گونه اوامر.
* * *
إماميَّه ميگويند: خداي تعالي أحدي از بندگانش را از راه دين گمراه نميكند، و پيغمبري را ارسال نميدارد مگر با حكمت و موعظة حَسَنَه.
أشاعره ميگويند: خداوند بسياري از بندگانش را از راه دين گمراه كرده است و بر آنها تلبيس نموده و إغواء كرده است. و جايز ميباشد پيامبري را به سوي گروهي بفرستد كه آن گروه را امر نكند مگر به سَبّ نمودن خدا، و مَدْح كردن ابليس.
و بنابراين كسي كه خداي تعالي را سبّ كرده است و مدح شيطان نموده است و معتقد به تثليث و الحاد و انواع شرك بوده است مستحقّ ثواب و تعظيم گردد. و كسي كه در مدّت طول عمرش مدح خدا را كرده است، و به مقتضاي اوامرش عبادت و عبوديّت وي را بجاي آورده است، و ابليس را دائماً مذمّت نموده است، در عذابِ مُخَلَّد و لعنتِ موبَّد گرفتار شود.
و جايز دانستهاند: در ميان پيامبران گذشته از آنان كه خبرشان به ما نرسيده است پيامبري وجود داشته باشد كه شريعتش غير از اين نبوده باشد.[521]
* * *
إماميَّه ميگويند: خداي تعالي طاعات را از ما خواسته است. خداوند طاعت را دوست دارد و پسنديده دارد و آن را برگزيده است، و آن را كراهت ندارد و غضب و سَخَطَش بر آن قرار نگرفته است. و خداوند معصيتها را ناپسند دارد و فواحش را دوست ندارد و آنها را نميپسندد و اختيار نمينمايد.
أشاعِره ميگويند: خداوند از كافر خواسته است تا وي را سَبّ كند و مخالفت امرش را بنمايد، و خودش آن را اختيار كرده است. و مكروه داشته است كافر خداوند را مدح كند. و برخي از آنان گفتهاند: خداوند وجود فَساد را دوست دارد و وجود كفر براي او پسنديده ميباشد.[522]
* * *
إماميّه ميگويند: پيامبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم اراده داشت از ميان اطاعتها آنچه را كه خداوند عزّوجلّ براي او اراده كرده بود، و از ميان معصيتها آن را ناپسند داشت كه خداوند ناپسند داشته بود.
أشاعِره ميگويند: پيامبر اراده داشت بسياري از آنچه را كه خداوند عزّوجلّ ناپسند داشته بود، و ناپسند داشت بسياري از آنچه را كه خداوند اراده كرده بود.[523]
* * *
إماميَّه ميگويند: خداوند تعالي آن چنان طاعاتي را اراده كرده بود كه پيامبرانش اراده كرده بودند، و ناپسند داشت آنچه را كه پيامبران ناپسند داشتهاند. و آنچنان اطاعتهائي را كه شياطين ناپسند داشتند خداوند آنها را اراده كرده بود. و آنچه را كه از كارهاي زشت و قبيح شياطين اراده داشتهاند خداوند ناپسند داشته بود.
أشاعِره ميگويند: آن كارهاي زشت و قبيحي را كه شياطين اراده داشتند خداوند هم اراده داشته است، و بسياري از طاعات را كه شياطين مكروه داشتهاند خداوند هم مكروه داشته است، و بسياري از طاعتهائي را كه انبياء اراده داشتهاند خداوند اراده نداشته است بلكه ناپسند داشته است آن طاعتهائي را كه آنان اراده داشتهاند.[524]
* * *
إماميَّه ميگويند: آنچه را كه خداوند عزّوجلّ بدان اراده داشته است بدان امر كرده است و آنچه مكروه داشته است از آن نهي نموده است.
أشاعِره ميگويند: خداوند امر كرده است به بسياري از چيزهائي كه مكروه داشته است، و نهي كرده است از بسياري چيزهائي كه بدانها اراده داشته است.[525]
اين بود خلاصة اقوال دو گروه در عدل خداي تعالي.
* * *
گفتار إماميَّه در باب توحيد خداوند نظير گفتارشان در باب عَدْل ميباشد:
ايشان ميگويند: خداي عزّوجلّ واحد است و قديمي غير از او نميباشد و معبودي جز او نيست و با أشياء مشابهت ندارد. و آنچه كه صحيح است نسبت آن به اشياء داده شود مانند تحرّك و سكون، جايز نيست به او نسبت داده شود. و او در أزل زنده بوده است و لايزال زنده خواهد بود. او قادر است و عالِم و مُدْرِك. محتاج به اشياء نميباشد تا به واسطة آنها علم پيدا نمايد، و تقديرات از اوست. و زنده ميكند. و اوست كه خلايق را خلق كرده است و آنها را امر كرده است و نهي نموده است. و پيش از آنكه آنان را خلق كند امري و نهيي از جانب او نبوده است.
مُشَبِّهَه ميگويند: خداوند شبيه مخلوقات است، و او را توصيف به أعضاء و جوارح مينمايند. ميگويند: خداوند در أزل قبل از آنكه مخلوقي را بيافريند، آمر و ناهي(امر كننده و نهي كننده) بوده است. او به واسطة اين امر و نهي از چيزي استفاده نميكرد، و به غير خود نيز فائدهاي نميرسانيد. و أيضاً در لايزال پس از خراب عالم، و پس از عالم حشر و نشر، هميشه آمر و ناهي خواهد بود. اين امر و نهي دائمي ميباشد به دوام ذات او تعالي.[526]
و اين مقالة در امر و نهي و دوام آن، مقالة أشاعره نيز ميباشد.
أشاعِره همچنين ميگويند: خداوند تعالي قادر، عالم، حَيّ، إلي غيرذلك از صفات ميباشد به ذوات قديمه كه آن ذوات الله نميباشند، و غيرالله نميباشند و بعض الله نميباشند. و اگر آن صفات به ذوات قديم نبودند، خداوند قادر و عالم و حيّ نبود.[527]
تَعَالَي عَنْ ذَلِكَ عُلُوّاً كَبِيراً «خداوند از اين مقوله بسي رفيعتر و بلندتر است.»
بازگشت به فهرست
* * *
گفتار شيعه و اهل سنت درباب عصمت انبياء
إماميَّه ميگويند: تحقيقاً أنبياي خدا و أئمّه از هر گونه معصيت منزَّه ميباشند، و از هرگونه اعمالي كه موجب استخفاف و نفرت مردم است نيز منزّه هستند. و تعظيم اهل البيت را كه خداي تعالي امر به مودّتشان كرده است دين خود قرار ميدهند، آن مودّتي كه خدا آن را اجر رسالت قرار داده و گفته است: قُلْ لاَأسْألُكُمْ عَلَيْهِ أجْراً إلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي.[528] «بگو: من در مقابل رسالت خود از شما مزدي طلب نميكنم مگر مودَّت به ذويالقرباي خودم را.»
أهل سُنَّت[529] ميگويند: بر پيامبران و امامان گناهان صغيره جايز است، و خصوص اشاعره ميگويند: گناهان كبيره هم جايز است.
ترجيح يكي از دو مذهب
بر شخص عاقل، فرض و لازم است تا در هر دو مقاله بنگرد، و نظري به هر دو مذهب بيفكند، و در ترجيح، طريق انصاف بپويد، و بر دليل واضح صحيح اعتماد نمايد،[530] و تقليد از پدران و مشايخي را كه از روي أهواء علمشان را گرفتهاند[531] و حيات دنيا آنان را فريفته بوده است بر كنار[532] نهد.
بلكه واجب است كه براي خود ناصِح مُشْفِقي باشد، و اعتماد و اتّكاء بر غير نكند[533] و الآن عذر خودش را كه در روز قيامت اقامه مينمايد كه: من از فلان شيخم تقليد نمودم[534]، و يا پدران و اجدادم را بر اين مقاله يافتم،[535] قبول نكند. زيرا در روز قيامت كه متبوعين از تابعين و پيروانشان تبرّي ميجويند، و از أشياع و مريدانشان فرار مينمايند براي وي منفعتي ندارد.
و تحقيقاً خداوند بر اين جريان در كتاب عزيزش تنصيص نموده است[536] أمّا دلهاي فراگيرنده و گوشهاي شنوا كجاست؟! آيا امكان دارد عاقل در انتخاب راه صحيح از اين دو مقاله شكّ كند؟! آري مقالة اماميَّه بهترين مقالات است، و به دين شبيهتر است، و پويندگان آن كساني هستند كه خداوند دربارة آنان گفته است: فَبَشِّرْ عِبَادِ، الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ أُولَئكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللهُ وَ اُوْلَئِكَ هُمْ أُولُواالاْلْبَابِ.[537]
«پس(اي پيامبر) بشارت بده بندگان مرا آنان كه هرگونه گفتار را ميشنوند و از بهترين آن پيروي مينمايند. آنانند كساني كه ايشان را خداوند هدايت كرده است و ايشانند صاحبان عقل و درايت.»